خدای مهربون

شاید روزی رسد که دانی حرف حسابم چیست؟

من الان تقریباً می دونم حرفت چیه!می خوای بذاری بری!! اگه یه سال پیش بود!می گفتم به جهنم! ولی الان اوضاع فرق کرده!!! امروز و امشب به اندازه یه رودخونه گریه کردم!! هیچ وقت سعی کردی یه جور دیگه به اطرافت نگاه کنی؟ اون وقت منو اون گوشه می دیدی که کنارت ایستادم!! اون وقت می دیدی که چقد زیاد دوست دارم!!! می دیدی که حاضرم باهات تا اون سر دنیا بیام!!!! می دیدی که بهتر از خودت می شناسمت!! می دیدی !!!!! کاش می شد به آینده سفر کنم! بدونم آخرش چیه؟؟ اصلاً آخری وجود داره؟؟یا قراره همه چی همین جوری بی هدف و بی انگیزه بمونه؟می گن خدا خودش می دونه چکار می کنه؟؟نمی خوام ما رو از هم جدا بکنه! خوب خدا جون ازت خواهش می کنم یه جوری ما رو به هم برسون!!!!! می خوامش!! دروغ نمی گم! به من کمک کن!! یه جوری تو فکرش فرو کن که یه خورده بیشتر به من فک کنه!!!یه کاری بکن که بفهمه ، نمی خوام این جوری بمونه! می خوام بدونه که واسه من چقدر ارزش داره!! بفهمه اینو!با تموم روح و جانش این رو درک بکنه!!!! به امید آن روز!!! با تمومه وجود ازت می خوام به من کمک کنی!!!